حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ب.ظ حصار آسمان
از من به منِ همیشه جاری - دست نوشته

از من به منِ همیشه جاری - دست نوشته

ببین عزیزم! من نیومدم اینجا دوباره بنویسم تا دوباره همه از دستم خسته بشن. که بگن باز این یارو اومد میخواد ناله سر بده. میدونم نوشتن، مثل پیاده گز کردن خیابونا، به آدم آرامش میده. اما اینم میدونم که دیگه نه نوشتن دردتو درمون میکنه، نه پیاده گز کردن! قبلا وقتی راه میفتادی توی خیابونا، فورا افکارت شروع میکردن به قیقاژ رفتن روی مغزت. یه مدت فکر میکردی راحت میشدی از دستشون. ولی الان دیگه راحت نمیشی. افکارت هم مثل خودت دیگه خستن.. دیگه نای اینکه برن فکر کنن چرا شد و چرا نشد رو ندارن. دنبال راهِ حل نمیگردن. راه رفته رو هزار بار که نمیرن دِ عزیز من! حرف زده شده رو که هزار بار نمیزنن! اگر کسی میخواست بفهمه و متوجه بشه، تا حالا شده بود! اگر هم نفهمید، گناه نفهمیش بمونه به گردن خودش. تو مسئول اینکه چیزی رو به کسی گوشزد کنی نیستی برادرِ من! بله میدونم از همه چیز خبر نداری و این خبر نداشتن شده یه حفره توی ذهنت و هرازچندگاهی یه سری افکار سیاه باز از اونجا رخنه میکنن توی زندگیت و حال خوبتو بد میکنن.. اما اینم خودت بهتر میدونی که هزار بار خواستی اون حفره بسته بشه که نشد! پس اونم بسپر به کسی که بلده. کسی که درستت کرده. گناه کم کاری دیگرانم تو باید به گردن بگیری؟ یادته 20 سالت بود؟ الان شده چند سالت؟ چند ساله که داری دور باطل میزنی؟ چند شب یلدا، چند لحظه سال تحویل، چند شب قدر، چند شب آرزوها، چند تا سحر، چند تا جون دیگه باید بهت بدن تا حیف و میل کنی و به بادش بدی و خرابش کنی با حسرت؟ خودتو نجات بده از این گرداب. منتظر دست هیچکس نباش عزیزِ من! هیچکس هم اگه تو رو نشناخت. تو که میشناسی خودتو. چند تا آرزوی دیگه باید توی گور کنی تا بیدار بشی؟ چند بار باید بری دکتر برای اون معده کوفتیت و دکتر بهت بگه غصه نخور تا تو قانع بشی به این کار؟ همه چیز که دست تو نیست. مطمئنم این نشدن به نفعته. حالا هم باز شروع نکن از نو به نوشتن اونچه که نیست. حسرتاتو خوردی، غصه هاتو از سر گذروندی، دلتنگیاتو طاقت آوردی. الان به جای اینکه بلند شی سرتو بگیری بالا و بگی من کم نیاوردم و از بودن ها بگی، نشستی میگی نیست؟ به درک که نیست! به جهنم که نیست! به اسفل السافلین که نیست! زمستون داره به نیمه میرسه و کم کم بهار از راه میرسه. اونقدر دلیل برای شکرگزاری داری که وقت نکنی به نیست ها فکر کنی. وظیفت به اتمام رسید. تو از این به بعد نسبت به خودت بالاترین مسئولیت رو داری. زدی به شونه خاکی حواست نیست! قرار بود چیزایی بفهمی که فهمیدی. یادته قدیما بچه بودی میخوردی زمین چی میشد؟ بلند میشدی سر زانوهاتو می تکوندی و دوباره از نو شروع به دویدن میکردی. بلند شو.. بخدا حوصله این جماعتم سر بردی از بس گفتی! حالا هم داری زیادی زر میزنی. دیگه چی میخوای از خدا؟ خونواده خوب، سقف روی سر، سلامتی پدر و مادر و خواهر، سلامتی خودت، شغلی که دوستش داری، وجدانی که راضی نشد به ظلم کردن، فقط یه هدف میخوای.. یه هدف که تمام تلاشاتو توی اون راه خرج کنی. اینهمه سال تمااااام این بازیا برای این بود که محک زده بشی که بدونی کی هستی و تا کجا پایه ای. برای اینکه هدفتو پیدا کنی. حالا که میدونی چقدر قدرت توی دل مهربونته، بلند شو، سر زانوهاتو بتکون، بگو عیبی نداره، فدای سه تا "خ". خدا و خودم و خانواده، بیخیال کسایی که هوامو نداشتن. بعضیا قدرت توی بازوشونه. بعضیا توی حرفشون، بعضیام توی دلشون. تو تا دلتو آزاد نکنی، اون قدرته آزاد نمیشه. دل کندنو که یاد گرفتی، ببین هم دلت خستس، هم فکرت، هم ذهنت، هم جسمت. دلت که خسته باشه، همه جون و تنتو خسته میکنه. ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ بلند شو و هامون وار بگو این زندگی حق منه، سهم منه، از دستش نمیدم...


#حصار_آسمان به پا می خیزد!

۰۴ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
حصار آسمان
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ حصار آسمان
دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.
جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن".
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند.
او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او در همان یک روز زندگی کرد ولی فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: 
 "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"



از کتاب: "دو روز مانده به پایان جهان"
به قلم: "عرفان نظر آهاری"

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
حصار آسمان
چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ب.ظ حصار آسمان
ملت عشق یا ملت بی بند و باری؟

ملت عشق یا ملت بی بند و باری؟

مدتها بود که از غریب و آشنا، تعریف کتاب "ملت عشق" نوشته الیف شافاک را می شنیدم اما فرصت نمیشد سری به این کتاب بزنم تا ببینم آنچه می گویند درست است یا غلوّی است حیله گرانه. داستان اصلی کتاب حول شمس تبریزی و دیدارش با مولاناست. از این نظر حقیقتا مجذوب شدم که بخوانمش. اما اکنون می گویم که از خواندنش شرمسارم!

نویسنده سعی کرده در سایه عشق حقیقی که در اشعار مولانا پیداست، عشق نفسانی و هوس خودش را به مخاطب بقبولاند. میخواسته خواننده را با دلیل و توجیه و کمک گرفتن از مولانا و شمس و ادراکات و مفهوم عرفانی، به این سمت سوق دهد که قرار نیست خیانتی در کار باشد و هر چه هست، از عشق است! عشقی معصومانه!!! (دقیقا همین جمله در کتاب نوشته شده) شخصیت اولیه داستان زنی است به نام اللا روبینشتاین که بیست سال است با همسرش زندگی مشترک دارد و صاحب سه فرزند است. اللا به گفته نویسنده داستان، متوجه خیانت های مکرر همسرش به خودش می شود. اما چگونه؟ با بوی عطری روی لباس همسرش یا با دیر آمدن همسرش! این در حالی است که در تمام داستان سعی شده به خواننده بفهماند که قضاوت عجولانه و نابجا نباید داشت اما خود شخصیت اصلی اش خیانت را بدون نشان دادن هیچ سندی محرز میداند. حال چطور فهمید شوهرش خیانت کرده؟ الله اعلم! سپس نویسنده داستان را همزمان با شرح دادن داستان شمس و مولانا پیش می برد و قواعد چهلگانه عشق را که به هر چیزی شبیه است الا قاعده (!) مطرح میکند. هدف اصلی این است که بگوید حالا اللا هم به حکم عشق و قواعدش حق دارد خیانت کند و برود سراغ مرد دیگری! از این هوس به احساسات معصومانه یاد میکند و طوری نمایش می دهد که انگار این حق همه است که خیانت کنند! که اگر وسط زندگی مشترک دیدند دلشان با همسرشان خوش نیست، بروند با کس دیگری بنای عشق بگذارند آنهم وقتی که هنوز تکلیف این رابطه را مشخص نکرده اند! خب پس بین شوهر اللا و خود اللا دیگر چه فرقی هست؟ تازه من می گویم که اگر شوهر اللا بخاطر هوس های زودگذر به سراغ زنهای دیگر میرفته و صد البته عشقی به آنها نداشته، لااقل خانه و خانواده اش را ترک نکرده و همچنان محبتش را هرچند کمرنگ تر، نثار آنها میکند. اما اللا چه؟ بعد از مدت ها نامه نگاری عاشق مردی غریبه شده و سپس به محل اقامتش می رود و سپس به اتاقش و در دل آرزوی این را دارد که آن مرد او را در بر بگیرد و از هم کام دل بگیرند! سپس با او می رود و همسر و سه فرزندش را رها میکند! هیچ هوسی هم در کار نیست! فقط نمی دانم چرا از تمام متن داستان اینگونه بر می آید که اللا برای هم بستر شدن با آن مرد غریبه لحظه شماری می کند و آرزوی گم شده اوست!! به اسم عشق، به کام نفس! اگر آن مرد غریبه یک آدم صوفی مسلک و پرهیزکار و مسلمان است، نباید این را بداند که به یک زن متاهل نباید نزدیک شد؟ در حالی که از همان اوایل داستان می داند اللا همسر و سه فرزند دارد! این رابطه از همان ابتدا غلط و شیطانی است! این رابطه را چه به عشق؟ همسرش مقصر است اما این دلیل خوبی برای خیانت نیست.

از همان اوایل داستان که نویسنده سعی میکرد رابطه دختر بزرگ اللا با دوست پسرش را عشق بنامد، شک کرده بودم که عشق در ذهن نویسنده مفهومی بس پایین تر و پست تر از عشق واقعی را دارا باشد. آن هنگام که دخترش رابطه را با دوست-پسرش به هم می زند و دوست-پسرش هم دوست-دختری دیگر را انتخاب میکند (گفتن این متون بسیار خنده دار است!) فهمیدم که آن رابطه اصلا عشق نبوده! پس نویسنده از چه دفاع میکرد؟ جز از هوس؟! اگر عشق در کار بود، اینقدر زود تمام میشد و آن پسر کسی دیگر انتخاب میکرد؟ این است عشق؟ وقتی اللا همسر و سه فرزندش را آن هم بیخبر و بدون طلاق گرفتن رها کرد و با مردی غریبه رفت، آن هم به اسم (عشق)، دیگر مطمئن شدم عشق در نظر الیف شافاک همین لذت های پست و زودگذر دوزاری است که امروز هست و فردا نیست! عشق در نظر ایشان یعنی غلیانی هورمونی که در یک آن راه خوشایندی از آینده به شما نشان دهد و اینکه چقدر به اصول اخلاقی و انسانی نزدیک باشد اصلا مهم نیست. مهم این است که من چه میخواهم!

تمام قسمت هایی که مربوط به اللا بود را به اکراه خواندم چون وجدانم نمیطلبید شاهد خیانت باشم و بدتر از همه، توجیهات مسخره ای که فقط برای دلخوشی بعضی ها خوب است را بخوانم. در فکرم بود که شاید نویسنده بخواهد آخر داستان همه این سوء تفاهم ها را به کمک یکی از آن قواعد چهلگانه حل کند. یکی از آن قواعد حرف از آزادی در عشق می زند. بله عشق باعث آزادی است. اما آزادی از قید و بندهایی که انسان را به جمود و نیستی می کشانند. نه آزادی از قواعدی که عشق را شکل می دهند. اگر قرار باشد در آسمان پرواز کنیم، خب، باید اول قواعد پر زدن را بدانیم و موبه مو اجرا کنیم! اگر بگوییم پرواز کردن به قوائد پرواز نیازی ندارد، اصلا پروازی شکل نخواهد گرفت. اولین قانون عشق تعهد است. در زندگی اللا تعهد چه جایی دارد؟ (گناه کسی دیگر، گناه مرا توجیه نمی کند!). اگر میبیند همسرش را دیگر نمیخواهد یا در انتخابش اشتباه کرده، خب اول تکلیف این رابطه را مشخص کند! وقتی جایی که باید تعهد داشته باشد، ندارد و جایی که نباید داشته باشد، دارد، چه فایده از این تعهد؟! تعهد در برابر مردی غریبه! اما آخر داستان اللا رفته بود و خانواده اش را رها کرده بود. آن هم به نام عشق! آه که چه مظلومی عشق!

عاشق، نمی تواند نامرد باشد، خیانت کند، یا از زیر بار مسئولیتی که دارد شانه خالی کند. چه اصراری است که لذت ها و هوس های دل سرگردان خویش را عشق بنامند؟ جز اینکه میدانند هوس های رنگارنگ و بی مایه شان، از عشق اعتبار میگیرد و الا بدون عشق، بوی گندش همه هستی را میگیرد! فرض بگیریم همسر اللا خیانتکار و پست است. وظیفه اللا در برابر سه فرزندش چه می شود؟ آنها چه گناهی دارند که باید شاهد این باشند مادرشان سرسپرده مردی غریبه شده و آنها را رها کرده است؟ هر چند می دانم اینگونه روابط و اینگونه زندگی ها برای غربی ها خیلی وقت است عادی شده. اما تعجبم از این است که چرا خیلی از خود ماها که از بچگی با قواعد اسلامی بزرگ شده ایم و رابطه با زن متاهل را از بدترین پستی ها می دانیم، باز هم آن را می پسندیم؟ انسان عاشق می داند که بین عشق و هوس، به عرض یک مو فاصله هست! کمی بلغزد، تمام مفهوم و اعتبار و اللهیتی که برای عشق قائل است، یکباره چون دود به هوا می رود و جز تمثالی سیاه و سوخته، چیزی نمی ماند.


تمام دید مثبتی که به شمس و مولانا داشتم، با این پایان تلخ انتخاب اللا دود هوا شد. تازه میفهمم که شاید کل داستان شمس و مولانا را برای توجیه کارهای اللا مطرح کرده باشد! هر انسانی با رجوع به فطرت خود می تواند بفهمد خواست خدا چه هست و چه نیست. بعضی کارها در فطرت انسان سیاه و کدرند و انسان آنها را بر نمی تابد. یکیش همین خیانت! دیگری رابطه با زن متاهل! اصلا ربطی به دین و ایمان ندارد. کثیف است! بوی گندش مسیحی و مسلمان و کافر را مشمئز میکند. اگر کسی اینها را میپسندد نشانه این است که از فطرتش دور شده. وقتی دائم در معرض بوهای بد باشی، دیگر به آنها عادت میکنی و حسش نمیکنی. باید مدتی به خلا درونت رجوع کنی تا ببینی راه چیست و بیراهه کدام است. انسانها دائما در حال فریب خود هستند. حال آنکه حقیقت درونی خود را نمیتوانند فریب دهند. با دست نمیتوان جلوی نور خورشید را گرفت.
۲۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
حصار آسمان
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ب.ظ حصار آسمان
در تمام عمر با تو زیسته ام - دست نوشته

در تمام عمر با تو زیسته ام - دست نوشته

و یک حقیقت ساده و البته تلخی که شخصا به آن رسیده ام این است،
خاطراتی که ما از آدم ها داریم، بسیار بیشتر از حضور واقعی آنهاست در زندگی ما!
یک دیگ گذاشته ایم وسط و او را انداخته ایم درون دیگ
سپس هر چه با او در ارتباط بوده، هر احساسی که از ارتباط با او داشته ایم، هر ترانه و آهنگی که در حال دوست داشتن یا فراق او شنیده ایم، هر کوچه و پس کوچه و شهری که با یاد او در آنها قدم زده ایم را ریخته ایم درون این دیگ!
همین شده که میبینی تمام زندگیمان شده خاطرات او!
اندک اندک در می یابی که حتی به گذشته هایی که اصلا او را هم نمی شناختی راه پیدا کرده
به خاطرات کودکی ات!
انگار آن زمان ها که نشسته ای قایم موشک بازی کرده ای هم او آمده نشسته یک گوشه و تماشایت میکرده
آنقدر درگیرش بوده ای که نشسته ای فکر کرده ای... و فکر و فکر و فکر
هر خاطره و اتفاقی را با او معنا کرده ای
به گذشته هایت رفته ای و خاطراتت را دانه دانه تحریف کرده ای تا او با ارزش ترین فرد زندگی ات باشد
در کنار هر امضای معلم زیر هر املایت جستجویش کرده ای
با هر آبنبات و لواشک طعم او را به خورد خودت داده ای
اما اشتباه کرده ای!
او را در زمان ها و جاهایی راه داده ای که اصلا نبوده و نباید بوده باشد!
افتخاراتی را به او نسبت داده ای که کوچکترین نقشی در آنها نداشته
زمان گذشت تا بفهمم، نباید بگذارم هیچ کسی از حد خودش فراتر برود
او را فقط در جاهایی ثبت کنم که حضور داشته
فقط از احساساتی دم بزنم که از او دیده ام
او را در خاطراتی شریک کنم که تمام قد در آن حضور داشته
او اگر یک دوستت دارم گفته، من قیافه خوشبخت ترین آدم روی زمین را به خود نگیرم
و همه اتفاقات زندگی ام را به آن پیوند نزنم
از اولین بیستی که گرفتم تا ماجرای لیز خوردن و شکستن دستم
نه اینکه کار بدی باشد... نه!
عین عشق است...
اما این زمان، زمان مناسبی برای این کار نیست
من اینها را نمی دانستم...
و تو امروز برای من به اندازه ای آشنایی که گویا در تمام عمر با تو زیسته ام...


#حصار_آسمان

۰۶ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۹ ۱۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۲
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ب.ظ حصار آسمان
پری دخت

پری دخت

جایی از کتاب نبود که بخوانم و نشانه های آشنا به چشمم نخورد. نشانه هایی که یادآور چندین سال خون دل خوردن بوده و هست. الحق که دست نویسنده درد نکند! شاید خیلیها این نوشته ها را نفهمند اما یک عاشق میداند که جوهر دل کجای کاغذ نشسته. که البته عشق های امروزی را با این نوع از عشق سر و کاری نیست. چند ماه آزگار بوس و بغل و گردش و ... تازه می شنوی که "ما به درد هم نمیخوریم" یا "هرچی بینمون بوده تموم شده!" و نهایتا اسمت می شود دوست! چه تنزل حقیرانه ای!

کجا معنای فراق را میدانند؟ کجا به حد غایت دلتنگی رسیده اند؟ دلتنگ که شده اند، دست محبوب ساعتی (!!!) خود را گرفته اند یا در چشمانش چشم دوخته اند... اصلا جهنم ضرر، خیلی که دلتنگی را چشده باشند، قید محبوب را زده اند و بهانه آورده اند و "ارزش من، ارزش تو" گفته اند و منت ها گذاشته اند! کجا میدانند دوری یعنی چه؟ کجا میدانند وفاداری یعنی چه؟ حتی این وفا را حماقت میدانند و روشنفکرانه دم از منطق و عقل زده اند! کجا هزار باره در برابر کوه دلتنگی و فراق ایستاده اند و دم نزده اند؟ نهایتا گفته اند "نباشی هستن" و محبوب را تنزل داده اند به سرگرمی ساعتی ای که چون نباشد، کسان دیگر هستند که خاطرش را خوش کنند!

عشق یعنی پریدخت. یعنی سوز فراق و دلتنگی موجود در هر نامه. یعنی عشقی نجیب و سر به زیر. یعنی خیلی چیزها که به مشام نسل حاضر نرسیده و شاید هرگز نرسد!


#پریدخت #حامد_عسکری

۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندم

به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندم

بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارم
هنوز هم غزل از حال بهتری که، ندارم

غم آنچنان نفسم را گرفته‌است که اینک
امید بسته‌ام اما، به ساغری که ندارم

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که، ندارم؟

به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندم
که سخت مؤمنم اما، به باوری که ندارم

اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی کار ِدیگری که ندارم

شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفته
کجاست شانه ی امن ِبرادری که ندارم؟

#سجاد_رشیدی_پور

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۰ ۱۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ حصار آسمان
سوگند به حق خودم که دوستت دارم

سوگند به حق خودم که دوستت دارم

باری به عزّتت ای سید و مولای من، به راستی سوگند می خورم، اگر مرا در سخن گفتن آزاد بگذاری، در میان اهل دوزخ به پیشگاهت سخت ناله سر دهم همانند ناله آرزومندان و به درگاهت بانگ بردارم همچون بانگ آنان که خواهان دادرسی هستند و هر آینه به آستانت گریه کنم چونان که مبتلا به فقدان عزیزی می باشند و صدایت می زنم: کجایی ای سرپرست مؤمنان، ای نهایت آرزوی عارفان، ای فریادرس خواهندگان فریادرس، ای محبوب دلهای راستان و ای معبود جهانیان، آیا این چنین است، ای خدای منزّه، و ستوده که در دوزخ بشنوی صدای بنده مسلمانی که برای مخالفتش با دستورات تو زندانی شده و مزه عذابش را به خاطر نافرمانی چشیده و میان درکات دوزخ به علّت جرم و جنایتش محبوس شده، و حال آنکه در درگاهت سخت ناله می زند، همچون ناله آن که آرزومند رحمت توست، و با زبان اهل توحیدت تو را می خواند، و به ربوبیتت به پیشگاهت توسّل می جوید، ای مولای من، چگونه در عذاب بماند و حال آنکه امید به بردباری گذشته ات دارد یا آتش چگونه او را به درد آورد درحالی که بخشش و رحمت تو را آرزو دارد؟! یا چگونه شعله آتش او را بسوزاند درحالی که فریادش را می شنوی و جایش را می بینی؟ ! یا چگونه آتش او را دربر بگیرد و حال آنکه از ناتوانی اش خبر داری؟ ! یا چگونه در طبقات دوزخ به این سو و آن سو کشانده شود درحالی که راستگویی اش را می دانی؟ ! یا چگونه فرشته های عذاب او را با خشم برانند و حال آنکه تو را به پروردگاریت می خواند؟ ! یا چگونه ممکن است بخششت را در آزادی از دوزخ امید داشته باشد و تو او را در آنجا به همان حال واگذاری؟ ! هیهات که چنین معروف نباشد و این گمان به فضل تو نرود و به رفتار با بندگان موحدت که همه احسان و عطا بوده، این معامله شباهت ندارد...
 
 
فرازی از دعای کمیل
 
پ.ن: تو مهربان تر و بزرگوار تر از آنی که پس از آنکه بنده ای را به بارگاهت اذن دخول داده ای، از خود برانی، یا آنگاه که مهر خود را در دلی انداخته ای، زان پس آن دل را به حال خود واگذاری...
 
 [ دانلود طرح با کیفیت اصلی ]

۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۲ ۵۰ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۱
حصار آسمان